مردی که بخش اعظم قلبش شکسته است
مردی که روح زخمی او درد می کند
مردی که تار و پود وی از هم گسسته است
چیزی درون سینه او می خورد ترک
سنگی میان تنگ بلورش نشسته است
مردم در انتظار نوای نی اند و مرد
حتی نفس نمی کشد از بس که خسته است
با احتیاط می کند از زندگی عبور
مردی که مرگ بر سر او شرط بسته است
شعر از احسان پرسا
بنام اول بنام آخر
بنام شب گریه های مادر
بنام پاسداران راه آزادی
بنام واپسین نغمه ای که سر دادی
قسم به دوزخ قسم به مرگ
قسم به ضجه های آخر برگ
قسم به اولین خیانت زن
قسم به اولین جنایت مرد
بیاد زندان بیاد ترس
بیاد خاموشی بانگ جرس
بیاد آخرین جرعه جام شوکران
بیاد آسمان کویر در دل شب
به پاکی دلهای بی قرار
به پاکی چشمان منتظر به راه یار
به پاکی چادر نماز مادر بزرگ
به پاکی قهرمان قصه های پدر بزرگ
در حسرت عمر رفته به پای هیچ
در حسرت خشکیدن برگهای پیچ
در حسرت ترکه های چوب ، زنگ هندسه
در حسرت قرار های زنگ آخر دوران مدرسه
هنوز در خیال اولین قرار
هنوز در تب و تاب اولین سلام
هنوز در فکر آخرین نگاه
هنوز در وحشت آخرین گناه
در انتظار روز های نیامده انتظار صبح
در انتظار به بار نشستن زیتون صلح
در انتظار منجی ، نجات بخش جهان
در انتظار غایب موعود همان ز دیده نهان

از لحظه های رفتن و از لحظه فرامشی
من از تو حرف می زنم ازجام تلخ شوکران
از آخرین دلواپسی در کوچه های بی کسی
عمریست فکر رفتنم در فکر پرگشودنم
آخر چرا نمی رسد پایان انتظار من
نه دل بستم به دلداری نه دل بسته به من یاری
نمی ارزد خوشی هاتان به دیناری عروسکهای پوشالی
نه از خاکم نه از سنگم من آن آزاد بی رنگم
که این بازیچه دنیا نخواهد کرد اورنگم
روم روزی از این دنیا چو من آماده مرگم
هراسی نیست از رفتن که من خود قاصد مرگم
از بخت بد در لحظه پرواز جان داد .................یعنی دقیقا در همان آغاز جان داد
آن شب میان بهت تلخ جوجه هامان .............در دستهای کودکی لجباز جان داد
می گفت می خواهد بخواند ، آخرش هم .......تا داشت میزد زیر یک آواز جان داد
از اولش هم فرق می کردیم با هم ................او ناز آمد ، ناز ماند و ناز جان داد
من این طرف کنج قفس با چشم بسته......... او آن طرف با چشمهایی باز جان داد
دیگر کبوتر با کبوتر باز با باز ..........................شاید به عشق یک کبوتر باز جان داد
آری نشد قسمت که با هم پر بگیریم ............من ماندم و او لحظه ی پرواز جان داد
پ ن : این شعر زیبا از آقای علیرضا خجو بود که برای امشب انتخاب کردم امیدوارم ی کروز خودشون هم به این وبلاگ سر بزنن و پیامی برامون بگذارن در انتظار اون روز ....
و من فریادی بودم ، خفته در دل کوه ها
و تو ای سلاله پاکی ها جاری شدی بر روانم
و زدودی از وجودم هرآنچه غبار تکرار بود در بلندای زمان
و اینک این منم پاک و برهنه چون " شکلی در میان اشکال "
وتسلیم در برابرت تا دگر گونه بتی سازی ام شایسته
و مرا نقلایی نیست که یکسر ایمانم به هنر ات
و تو آفریدی مرا ، آزاد و رها و دست نیافتنی
و نهادی جانی در کالبدم و خونی در رگانم تا پر کشم به بلندای خیال
و اینگونه من شاهین ! خلقت یافتم با شکوه و بی همتا !
احساس کنی که دیگه بودن یا نبودنت فرقی با هم نداره !
احساس کنی که عازم یک سفر هستی یک سفر بدونه بازگشت
خودت رو به یه ساختمون بلند برسونی
و از اون بالا به حقارت آدمایی که اون پایین جمع شدن و تورو تماشا می کنن بخندی
بعد چشمات رو روی هم بگذاری و چند لحظه بی وزنی رو احساس کنی و در انتها یک پایان زیبا و دراماتیک
میدونی راستش وقتی چشمامو می بندم و تجسمش می کنم احساس شادی می کنم ولی وقتی به یاد بارونی که امروز عصر می بارید می افتم دلم می خواد که یک بار دیگه هم زیر بارون قدم بزنم گور پدر سرما آره این بهتره میرم قدم بزنم ....